ناامید
با تمام نا امیدی به امیدت
فریادم را در سکوت هراس انگیز ظلمتمان بشنو
وباورکن
باورکن اهریمن سیاه پوش قصه ها این بار سپید به سراغمان آمده
من وتو ضبح شده های سیاه پوش این اهریمن سپید پوشیم
چشمانمان را از حدقه بیرون آوردند
لبهایمان را دوختند
دستهایمان را بستند
پاهایمان را قطع کردند
ضبح شدیم بی آنکه قطره ابی در گلوی خشکیده مان بریزند
گلویمان را بریدند و با گردنهای آویزان رهایمان کردند
اما یادشان رفت سینه مان را بشکافند
شاید هم نه
خبری از درون سینه مان نداشتند
چراکه اهریمن اند و انچه من و تو در سینه داریم ندارند
پس بی نگاه و با سکوت وبی اشاره
فریادم را در سکوت هراس انگیز ظلمت بشنو
بشنو و باور کن
و به قلبت بیاموز هر بار که به دیواره سینه ات می کوبد
ضرب آزادی بنوازد
بلکه فریادی شود بی سکوت