سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مترسک

می خواهم بنویسم اما از چی نمی دانم؟

گریه میکنم’اشک می ریزم اما کسی اشکهایم را نمی بیند.کسی با خود از هجران من سخن نمی گوید

من در مزرعه ای به نام دنیا مانند مترسکی زمان را گم کردم.

 من از هر گونه احساس خالیم.

از زندگی تنها ’تنها بودن را تجربه کرده ام.حتی هنگامی که کشاورز در کنار من دانه گندم می کاشت.

من تنها ترساندم و ماندم و پوسیدم.

تا دانه را جوانه کنم.

تا جوانه را خوشه سازم و بعد هم دستهای پینه زده ای آنها را چید.

باز من ماندم وزمین.

اکنون هم من ماندم و تنهایی و قصه مترسک.